رنگین کمان



سیب گاز زده ای که مداد من بود

 

 شب است. هوا گرم است هنوز. خبری از دلبری خنکای پاییز نیست. نشسته ایم. اسم می نویسیم روی برچسب و می چسبانیمش یکی یکی، روی مداد رنگی، پاستل، آبرنگ و رنگ انگشتی. کتاب جلد می کنیم. کتاب علوم، مفاهیم ریاضی، هوش و آواشناسی. روی کتابها را با خط تحریری می نویسم ایلیا ح جیمی. مداد رنگی ها را می تراشم.

شش ساله بودم. کلاس اول. به مدد نیمه اول کردن شناسنامه ام یکسالی زودتر رفتم مدرسه. آقاجان همیشه حواسش به همه چیز بود. خانۀ قدیممان بودیم. محلۀ کبابیان. نشیمنمان اتاق سبز بود. خوابیدنمان اما، توی اتاق آبی.

شب بود. آقاجان نشسته بود و با چرتکه اش حساب می رسید و با خودنویس پارکر جمع حساب ها را توی دفترچه ای می نوشت. مامان تازه داشت شروع می کرد به سر انداختن بافتنی اش. ژیله ای برای برادر کوچکم، شاید. آقاجان شب به شب تمرین ریاضی می داد.

به ریاضی می گفت: حساب. اعداد را زیر هم می نوشت برایم، عمودی. من می گفتم: باید افقی باشد. هنوز جمع تک رقمی بود. من حرص می خوردم که حساب نه، ریاضی.

مامان گوشه های تا شدۀ دفتر مشقم را صاف می کرد و با سنجاق قفلی وصلشان به هم، گوشۀ لوله شدۀ دفتر مشقم را. می گفت حواسم باشد که وقتی آرنجم را روی دفترم می گذارم و مشق می نویسم گوشۀ دفتر تا نشود. بعد از تمرین حساب، آقاجان پشتم را می مالید.

وه!که چه حظی می بردم. دلم می خواست آن لحظه به توان مثبت بینهایت می رسید. عاشق دست هایش بودم. دست هایی که پس از هفت سالگی غریبه ترین شدند برایم و دیگر حس شان نکردم، هرگز.

بعد مدادم را بازرسی می کرد و نوکش را می تراشید. با قلم تراش می تراشیدش. نوک مدادم می شد عین سیب گاز زده. من از سیب گاز زده ای که نوک مدادم بود بدم می آمد. من هر روز در حسرت تراشیدن مدادم با مدادتراش بودم و جرأتش را نداشتم که آرزویم را محقق کنم.

گاهی توی مدرسه می خواستم دل به دریا بزنم و با مدادتراش همکلاسی ام مدادم را بتراشم و خودم را از شر سیب گاز زده برهانم. اما به مجرد این فکر، یادم می آمد که شب بابا مدادم را نگاه می کند و سراغ سیب را می گیرد.

سیب نیم خورده را ...

چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:,

|
 
دریا و ساحل

از دريا پرسيدم:که اين امواج ديوانه ي تو از کرانه ها چه ميخواهند؟

چرا اينان پريشان و در به در سر بر کرانه هاي از همه جا بي خبر مي زنند؟

دريا در مفابل سوالم گريست! امواج هم گريستند...

آن وقت دريا گفت: که طعمه ي مرگ تنها آدمها نيستند امواج هم مانند آدمها مي ميرند و

اين امواج زنده هستند که لاشه ي امواج مرده را شيون کنان به گورستان سواحل

خاموش مي سپارند!

چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:,

|
 
عکس

چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:,

|
 
شعر رمانتیک

جادوی سكوت

 

 

 

من سكوت خویش را گم كرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من كه خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سكوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو كجایی تا بگیری داد من
گر سكوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:,

|
 
داستان جالب

  کودک و خدا

.

 

 کودکی اماده تولید بود.نزد خدا رفت و از او پرسید:((می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم؟))

خداوند پاسخ داد:((از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او از تو نگهداری خواهد کرد.))

اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه:((اما اینجا در بهشت .من هیچ کاری جز خندیدن و اواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.))

خداوند لبخند زد:((فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد ز. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شادخواهی ماند.))

کودک ادامه داد:((من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان انها را نمیدانم؟))

خداموند او را نوازش کرد:((فرشته تو .زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوشت زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواند داد که چگونه صحبت کنی.))

کودک سرش را برگرنداند و پرسید:((شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟))

ـ((قرشته ات از تو محافظت خواهد کرد.حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.))

کودک با نگرانی گفت :((اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود .))

خداوند لبخند زدو گفت:((فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد اموخت گرچه همیشه در کنار تو خواهم بود.))

در ان هنگام بهشت ارام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد.کودک میدانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند. او به ارامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:((خدایا!اگر من باید همین حالا برم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.))

 خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :((نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی ان را مادر صدا کنی))

چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:,

|
 

 

 

 

چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید


 

سحر

 






یک فنجان چای داغ
عشق
قلیدون
دلتنگی
عروس دریایی
غروب تنهایی
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

 

 

لذت ببرید..
سیب گاز زده ای که مداد من بود
دریا و ساحل
عکس
شعر رمانتیک
داستان جالب
آدم ها مثل کتاب ها هستند
عروس کشی با لودر
5 موضوع بسیار مهم برای خانم ها در مورد آقایون
رنگین کمان

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 9516
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 9516
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->